۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

مرسی خدا جونم

خدا جونم

مرسی واسه همه ی معجزه های کوچیکت
مرسی واسه سلما، دوست من، دختر بزرگم
مرسی واسه ری را که صدای خنده اش عمر دوباره به من داده
مرسی واسه لحظه هایی که سلما قهقهه ری را رو تو خونه بلند میکنه و من می خوام از شادی پر بشکم
مرسی واسه وقتایی که ری را دستورات ساده رو اجرا میکنه و من با تک تک آموخته های جدیدش شادی می کنم
مرسی واسه دندون جدید ری را که امروز چهارشنبه 13 مرداد 89 سر و کله اش پیدا شد
با هدیه بزرگی مثل دخترای گلم مطمئنم هیچی نمی تونم منو از پا در بیاره
مرسی واسه این هدیه های گران بها

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

مبارکه

ری را قشنگم

امروز یه دایره کامل سینه خیز رفتی... اونم عقب عقب

چه قهقهه ای هم سر دادی.... هر چی غم و غصه باشه با دیدن تو دود میشه میره هوا

سلما هم هی دلش واست تنگ میشه می خواد بیدار باشی باهاش بازی کنی

دوتایی تون رو دوست دارم... به عشق شما زنده ام.... به عشق شما با همه چی می جنگم

چه تند تند بزرگ میشین... صبر کنین من هنوز سیراب نشدم






۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

از خنده شما انرژی می گیرم

دخترای قشنگم


وقتی محبت رو تو چشماتون می بینم نمی دونید چه حالی دارم

سلمای قشنگم! تنها تو می تونی صدای قهقهه ری را تو خونه پر کنی.... همیشه کنار هم باشید و همیشه با هم بخندید

دوستتون دارم

ری را خانوم دندونت هم مبارک!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

دارم بزرگ ميشم

زيباي كوچكم


روزها به سرعت از پي هم مي گذرند و تو هر روز با كاري جديد منو شگفت زده ميكني
15 فروردين بالاخره غلت زدي و الان ديگه كلي ماهر شدي
امروز بي كمك براي مدتي نشستي و تازه وقتي هم ولو ميشي انقدر با ناز سرت رو مياري پايين كه من از شدت عشق ميخوام بچسبي به دلم
الان براي اولين بار تو خواب به پهلو شدي و با آرامش بسيار خوابيدي
همه اين روزا رو با حس غريبي سپري ميكنم... احساس ميكنم زمان خيلي تند تند داره ميگذره و من چيكار كنم وقتي ديگه نميتونم لذت اين لحظات شيرين رو تكرار كنم
كاش مي تونستم از لحظه لحظه بزرگ شدنت فريم فريم تو قلبم و مغزم حك كنم
ديگه مثل روزاي اول انگشتم رو سفت تو مشتت نميگيري و من از همين حالا دلم براي اين كارت تنگ شده
وقتي 1 نصف شب بيدار ميشي و با خوش اخلاقي مي ختدي نميتونم دعوات كنم كه دارم از خواب مي ميرم!!
وقتي با ولعي وصف ناپذير اون سوپ بي نمك بي مزه رو سر ميكشي ميخوام خودت رو سر بكشم!!!‌
نه... هر چقدر هم سعي كنم نمي تونم احساسم رو بنويسم
روزها ميتونم ساعت ها به قربون صدقه رفتن و حرف زدن با تو بگذرونم... كاش انقدر گرفتار نبودم
كاش ميتونستم از همه شيرين كاري هات عكس بگيرم
دلم ميخواد بتونم صداي خنده شيرينت رو جاودانه كنم
چيزي نميگدره كه ديگه با صداهاي مسخره من نخواهي خنديد
بزودي لذت راه رفتن رو تجربه ميكني و ميخواي افق هاي جديد رو كشف كني
واسه همينه كه الان دلم ميخواد هميشه به جيگرم بچسبونمت... بغلت كنم... بوت كنم... چرا كه ميدونم اين روزا زود تموم ميشه

زن زيرك من!‌دوستت دارم

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

دختر قشنگم... تولدت مبارك

8 سال پيش بود... دردها شروع شده بود و من سرشار از احساساتي متفاوت... داشتم مادر ميشدم.... و نميدونستم اين كوچولوي شيطون تو دلم دختره يا پسر!‌

دردا ادامه پيدا كرد تا بالاخره ساعت ده و نيم شب 11 بهمن 1380 سلما كوچولوي من به دنيا اومد

الان اون دختر كوچولو بزرگ شده و پر است از آرزوهاي بزرگ...

از خدا ميخوام به من توان بده بتونم تك تك اون آرزوها رو براش به واقعيت تبديل كنم

عزيزم... تولدت مبارك

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

من و عاشقي هام




يك ساعت درد دل كردم همش پريد... اين تكنولوژي هم گاهي بد چيزيه!‌




خيلي بد سرما خوردم... همه بدنم درد ميكنه و از ديروز غروب تب هم به اين معادله اضافه شده. امير هم باز ديشب زد زير قولش و جاي ساعت ده و نيم ساعت دو و نيم اومد خونه... اين يعني من 1 نصف شب مجبور شدم سلما رو كه خواب بود تو خونه تنها بذارم و ري را رو تو اين سرما كول بكشم ببرم مامان رو برسونم خونه اش. نمي دونين چقدر اون لحظه احساس استيصال داشتم!!!




بگذريم... نوشته امروز رو شروع كردم تا بگم اين عاشقي بد درديه!!!‌ اومدن ري را يه انقلاب بزرگ تو روحيات من ايجاد كرده.... فاكتور "صبر"‌در من بسيار بالا رفته .... هر روز دلم ازعشق ميلرزه و خلاصه احساساتي رو تجربه ميكنم كه هرگز اونا رو نداشتم....




سلما داره با سرعت نور بزرگ ميشه،‌11 بهمن 8 ساله ميشه دختري كه بسيار بيشتر از 8 سال ميدونه و همين باعث ميشه گاهي اطرافيان از جمله خودم يادمون بره كه اون كودكي بيش نيست و عين آدم بزرگا ازش نبايد توقع داشته باشيم.




ري را خانوم قندي هم هر روز داره يه مهارت جديد كسب ميكنه و دوست داره همش باهاشون "پز" بده و دل ما رو ببره... از وقتي فهميده نشستن چقدر كار باحاليه ديگه دوست نداره به پشت بخوابه،‌ تا پشتش به زمين ميرسه نيم خيز ميشه كه بلند بشه... ديشب قشنگ رو مبل بغل دست من نشست و با قيافه اي بسيار جدي تلويزيون تماشا كرد...




هر روز بيشتر از روز قبل داره دستاشو كشف ميكنه و از كارايي كه باهاشون ميتونه بكنه لذت ميبره... از ديروز ميتونه همه چي رو با قدرت و مهارت تو دستش بگيره و خودش هم تعجب ميكنه




دلقك كوچولو نصف شب بلند ميشه و چنان لبخند ميزنه كه نميتوني بهش غر بزني... بهش هم كه ميگم : آخه نصف شبه ... تو خواب نداري؟ كركر مي خنده... جز اين كه محكم بغلش كنم و خدا رو به خاطر اين فرشته كوچولو شكر كنم كار ديگه اي هم ميشه كرد.




تازگي بهش ميگم "معجزه كوچك"‌ من... نميتونم توضيح بدم اومدنش چه آرامش دروني در من ايجاد كرده




از خدا ميخوام بهم اين قدرت و فرصت رو بده كه اول دوست خوبي براشون و بعد مادري نمونه باشم




دختراي گلم دوستتون دارم!‌