۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

ري را امروز 2 ماهه شد

مباركه دخترم!‌
هر چند كه دو ماهگي واسه شما فرشته ها همراه با درد واكسنه ولي براي ما يه حال ديگه اي داره.
واكسن زدن دست تنها به تو حكايتي بود. بابا باز سر كار بود و من فكر كردم مثل هميشه واسه وقت دكتر تو خودش رو ميرسونه ولي عقربه ها به 9 كه نزديك شد ديدم انگار اين دفعه زهي خيال باطل.
كالسكه سواري تو اين هواي سرد هم حالي ميده، آخه دم مطب عمو فرشاد انقدر جاي پارك سخت گير مياد كه پياده بريم زودتر ميرسيم.
خودمونيم ها عمو فرشاد خيلي دوستت داره! نذاشت من لباسات رو در بيارم خودش لختت كرد،‌كلي ماساژت داد و مقاديري قربون صدقه ات رفت تا رسيد به معاينه. كلي از قد و وزنت راضي بود!!‌اين لپاي خوردني ات همه رو گول ميزنه خب!!!‌
بعد رفتيم سر قسمت دردناك. اولش قطره فلج رو ريخت تو دهنت،‌ گفت: بخور نوش جون اين زهر مار رو!!!‌ قيافه ات ديدني بود وقتي رفت پايين. بعد كلي واسكن ها رو تو دستش گرم كرد تو كمتر اذيت بشي. هپاتيت كاري نداشت ولي تو كلي شلوغ كردي!!!‌ اون چشماي درشتت به من ميگفت:‌ مامان تو ديگه چرا؟؟!!!‌ پامو محكم گرفتي جيزم بكنن؟‌ كلي دلم برات سوخت ولي چيكار ميتونستم بكنم؟‌ بعدش عمو فرشاد بهت قطره تب بر داد چنان ملچ و مولوچ خوردي كه مسخره ات كرد گفت:‌نخورده!!!‌خجالت بكش!‌‌هر كي ندونه فكر ميكنه هزار سال هيچي نخوردي!!‌دست خاله مهسا درد نكنه كه دواهاي خوشمزه واسه تو و سلما مياره!!!
اومديم بيرون مي مي خورديم شايد مامي رو ببخشي!!‌ بعد هم رفتيم تو پوزيشن مورد علاقه ات قدم آهسته تو مطب!‌ مطمئن شديم كه هيچ مشكلي نداري باز شال و كلاه كرديم اومديم سمت خونه!‌ از داروخانه برات ابزار كمپرس سرد گرفتم!!‌عين مال كارتون ها مي مونه ولي خيلي بهتر از اونيه كه خونه ماماني داشتيم.
كوتاهش كنم،‌ خلاف تصور من خدا رو شكر حالت خيلي خوب بود شبم تولد عمو پيمان بود اونجا هم خيلي خوب بودي،‌تا يادم نرفته برم برات اسفند دود كنم لپات رو چشم نزنن!!

ديروز تازه به تقويم ما روز مادر هم بود (ما هنوز 25 اذر رو روز مادر ميگيريم)‌ سلما يه كار خيلي قشنگ كرده بود ويه نقاشي با كلي نوشته هاي قشنگ گذاشته بود زير بالشم. براي ماماني هم يه كارت خوشگل نوشت كه اشك منو در آورد. دخترم خواهر نازنيني داري،‌ با روحي لطيف و پر از مهربوني!‌ از خدا ميخوام شما دو تا دوستاي خوبي براي هم باشيد!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

من مادر فولاد زره هستم

چند وقت پيش نوشته اي خوندم كه بيان شرح حال ما زنان در اين مملكته. در جايي گفته بود وقتي به دنبال حق خود هستم مادر فولاد زره خوانده ميشوم.

حالا حكايت ماست!‌ 2-3 روز پيش كه يكي از همكارام انقدر شاكي ام كرد كه كلي با خودم بلند بلند تو خونه غر زدم، كارگر كه تو خونه داشت كار ميكرد مطمئن شد خل شدم.

امروز هم سينك آشپزخونه كيپ گرفته بود، عصري هم دايي آقاي شوهر مي خواست بياد ديدن ري را، قيافه منو داريد با سينكي كه پر از آبه!‌ خلاصه ظرفاي عصرونه به كمك اقدس خانم ( ماشين ظرشويي عزيز)‌حل شد ولي با كلي قربون صدقه آقاي شوهر رو راضي كردم به يه لوله بازكن زنگ بزنه. آقاهه اومد و فنر انداخت و منم تو اتاق مشغول خوابوندن ري را بودم ديدم يكي دستشو گذاشته رو زنگ خونه. همسايه طبقه پايين، كه يه پيرزن غرغرو هستش اومد فرياد زنان كه آب خونه منو برداشته. ما هم به اين نتيجه رسيديم كه آقا لوله هاي ساختمون مشكل داره ما به خدا بي گناهيم،‌ آقا لوله كشه رو فرستاديم بره لوله اونم باز كنه به شكر خوردنمون پشيمون شديم. اول كه هر چي دلش خواست به شوهر بيچاره من گفت بعدش هم گفت پول لوله كش رو نميدم تازه بايد بياييد فرشم رو هم بشوريد. منم شاكي چرا كه تو اين ساختمون ما اين اداي قانون مندي و آدم حسابي بازي در آوردن ساكنين منو كشته. باور مي كنيد بابت ري را اندازه يه آدم بزرگ شارژ مي گيرين از ما؟‌ بگذريم تازه حرصم از اين غر غر ميرزا داشت مي خوابيد نشستيم شام بخوريم ديديم زنگ خونه رو مي زنن. پيرزن طبقه اول بود (‌آره اين ساختمون بيشتر شبيه خانه سالمندانه!!!) اين يكي يه خورده با سياست تر بود اول گفت قدم نو رسيده مبارك بعد گفت چاه منم آب زده بالا اين خونه باسمه اي هستش و آخرش گفت در پاركينگ و آپارتمان باز مونده بوده!!!‌يعني سرم سوت كشيد!!!‌ من از 7 صبح كه سلما رو بردم مدرسه از خونه بيرون نرفته بودم!!!‌ داستان مثل ترك هاست ( ببخشيد بي ادبيه ولي خيلي راسته)‌ كه :‌كي بود گوزيد،‌غريب!!!‌ حالا ما چون تازه اومديم تو اين خونه هر كي هر فرياد داره بايد سر اين خاندان بزنه!!!‌
اين جاست كه اون روي سگ من بالا اومده فردا مدير ساختمون رو يه حالي بهش بدم (‌تازه اوايل هم يه حال كوچولو داده بودم بهش) يك بار واسه هميشه اين قضيه رو حل كنم.
شعار من اينه:‌به هر كس به اندازه اي كه بهت احترام ميذاره احترام بذار!!!!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

يادم باشد كه....


خيلي سعي مي كنم ورود نوزاد جديد حضور هميشه پر رنگ سلما رو تو زندگي كم رنگه نكنه... ولي گاهي خستگي ،‌ كلافگي و گاهي دلخوري هاي من باعث ميشه رفتار تندي باهاش داشته باشم و امان از اين وجدان درد كه بعدش گريبانم رو مي گيره. بگذريم كه خودش هم تخصص خاصي در بالابردن صداي من داره.

هر چند وقت كلمات قصاري ميگه كه منو متوجه ميكنه در اون كله كوچولوش مغزي پويا و بزرگ در حال رشد كردنه!‌ ديروز كه دوربين به دست چپ و راست مشغول ثبت لحظات " خواهر كوچك تر" بودم به آرامي سرش رو از روي مشق بلند كرد و گفت : از من هم عكس بگير همش از "ري را" نگير!‌ و اين نهيبي بود به من كه تازه خيلي ادعام ميشه كه هواي "خواهر بزرگه "‌رو دارم.

امروز صبح در يك ژست كاملا " انتلكتوال"‌ يا به قول خودمون آدم حسابي بازي اومدم كه اونو به خاطر ابراز خواسته هاي درونيش تشويق و تمجيد كنم. در راه مدرسه گفتم:‌آفرين كه ديشب اون چه تو دلت مي گذشت رو گفتي و نذاشتي تو دلت بمونه. باز از اون جواب هاي "آن چناني" داد كه: خب اون روز داشتم عكسا رو نگاه ميكردم و ديدم همش عكس "ري را"‌است و من اصلا عكس ندارم!!!

باز يه پتك بزرگ ديگه فرق سرم كوبيده شد كه چه روح ظريفي داره اين فرشته كوچولو من و ما آدم بزرگا چطور خواسته يا ناخواسته به بهانه گرفتاري هاي روزمره اونو بارها و بارها زخمي مي كنيم.

حواسم باشه!!!

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

و من هر روز عاشق تر مي شم


هر اخم،‌هر لبخند،‌ هر بار شير خوردن و گذاشتن اون انگشتاي ظريف روي دستام داره منو عاشق تر ميكنه. حس عجيبيه.... چند روزي هستش كه "ري را" حال نداره و من پريشون براي بي زبوني و ناتواني اون. بگذريم كه ريه هاي ماشاء الله قوي اين دختر و جيغ هايي كه ميزنه با اون اشك هاي گوله گوله جبران دلسوزي هاي منو مي كنه. امروز كلي هم از دست مردم شاكي شدن،‌چرا همه اصرار دارن انقدر بچه داري رو كاري زجرآور اعلام كنن. من ميدونستم شب بيداري داره،‌ نوك مي مي داغون داره،‌خستگي و كلافگي داره خصوصا وقتي يه بچه مدرسه اي هم داشته باشي ولي من همه اينها رو قبول كرده و همه سختي ها به يك بغل كردن اين فرشته كوچولو دود ميشه ميره هوا يكي ميگه "ول كن بابا ديگه شير نده" اون يكي ميگه "‌خب الان 8 سال پيرتر از زايمان سلما هستي!!!!!" ديگري : " اره ديگه بچه دوم همين چيزا رو هم داره" انگار منو اغفال كرده بودن بچه دار شدم! اين پست رو شروع كردم كه اعتراف كنم عشق عجيبي در وجودم پديد اومده كه به راحتي نميتوان آن را به قلم آورد.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه


بالاخره شديم يه خونواده خوشبخت 4 نفره

بعد از 3 ماه حبس خانگي و سفرهاي متعدد به بلوك زايمان كه منو بي آبرو و دخترم رو چوپان دروغ گو كرده بود دختر قشنگم "ري را"‌ بيست و شش مهر چشماشو رو به اين دنيا باز كرد. استرس زياد بود و آخر هم همه را غافلگير كرد و مامان رو فرستاد اتاق عمل... مهم اينه كه خودش سالمه... اين كه بر من چه گذشت بماند
داستان اسمش هم حكايتي بود تا روزاي آخر اسمش همون "جيگيلي" مونده بود،‌چقدر اين سايت ثبت احوال رو بالا و پايين كرديم،‌چقدر اسماي انتخابي آقاي پدر رو با سلما وتو كرديم تا رسيديم به "ري را" به معني "زن زيرك"‌ هنوز هم براي خيلي ها اين اسم جا نيفتاده، بيشتر جووناي عاشقي كه با شعرهاي آقاي صالحي جووني كردن باهاش حال ميكنن!!

روزهاي بعد از اون سزارين سخت رو ترجيح ميدم فراموش كنم شابد با بي توجهي بهشون عوارضش كمتر بشه.... فقط بگم تا 3 هفته اصلا نمي فهميدم روزا چطوري ميگدرن.




جا داره يه تشكر جانانه از همسرم بكنم كه اگر نبود شايد من امروز هم سر پا نبودم، پرستاري فوق العاده اش از من و نگهداري از فرشته كوچولو با عشقي وصف ناپذير جاي تقدير داره. بابا امير خيلي مرسي! ري را هم مثل سلما اولين بار توسط آقاي پدر حمام شد.

يه تشكر هم بايد از "ياسي" بكنم كه فلورانس نايتينگل من در شب اول تو بيمارستان بود به جرات مي تونم بگم اگر ترو خشك كردن و مراقبت هاي اون در اون شب سخت نبود من حالا حالاها آدم نميشدم.

ري را امروز 40 روزه شد و چه حالي هم به ما داد!‌ از صبح دل درد داشت و حيووني يه بند ناله كرد، تقصير اين مامان دري هستش باقالي پلو زده بود بر بدن. از امروز تصميم گرفتم كه غذا فقط سيستم رژيمي بخورم،‌پلو قاطي تعطيل،‌ فراورده هاي لبني كلا تعطيل،‌حبوبات كه حرفشو نزن.... خب بچه ام مي خواد مامان خوش هيكل داشته باشه.... واسه چي عدس پلو، لوبيا پلو يا باقالي پلو ميخوري مامان جون؟

همه سختي ها و بيخوابي ها در برابر يه لبخند اون فرشته دود ميشن ميرن هوا
آخه ببينيد:‌

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

و امروز احساس خطر كردم

اون سر دنيا وقت دكتر داشتم... ترافيك و راه دور و معطلي و ترافيك برگشت

و اومدم خونه ديدم اقاي پدر جلوي تلويزيون لم داده... سلما ور دستش... سينك پر ظرف كثيف... كاراي سلما همه مونده... ظرف غذاشو مدرسه جا گذاشته... و آقاي پدر هم راحت مي گه يه بار بهش گفتم گفت كار ندارم

اي واي به حال مرگ عصباني بودم و هستم...از همه مهم تر اين نگراني رو ديگه حتما دارم كه من برم واسه زايمان به گمونم اين خونه نابود ميشه من برگشتم فكر كنم بايد 3 روز فقط ظرف بشورم... يه 20 روزي هم تاوان ول گشتن هاي سلما
آقا ما اگه نخواهيم بهشت زير پامون باشه با كي بايد مذاكره كنيم؟‌
من شخصا حاضرم بهشت رو با تمام حوري و پري هاش با آقاي شوهر شريك شم به شرطي كه اونم يه كم در امر "والد"‌بودن احساس مسئوليت كنه

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

و امروز براي اولين بار ويولن دست گرفتي

سلماي قشنگم

شوق تو در يادگيري امروز بار ديگر بارقه هاي نشاط را به چشمان زيبايت آورد

با چه ذوقي ويولن جديدت را به خانه آوردي و با چه دقتي انگشت هاي كوچكت را روي آرشه آن تنظيم كردي تا صدايي از سازت درآوري

و وقتي به تو گفتم با استعدادي كه در موسيقي داري مطمئنم به مقام بالايي ميرسي به عينه ديدم كه چگونه شكفتي

غنچه گل مادر!‌آرزو دارم در زندگي دركت كنند
آرزو دارم استعدادهاي سرشارت يكي بعد از ديگري شكوفا شود

و از همه مهم تر آرزو دارم موفق و خوش بخت باشي ويولن زن كوچك من

درد دل هاي من با سلما


سلماي قشنگم
ديروز لباس هاي نوزادي ات را در آورديم تا براي كودكي كه در راه داريم آماده كنيم

باور اين كه نوزاد كوچك ناتوان من الان دختري "نسبتا"‌بزرگ شده هنوز هم سخت است.
تو بيشتر اوقات به قدري عاقل و بزرگ منشانه برخوردمي كني كه همه در اطرافت فراموش مي كنند دختر كوچك مامان كمتر از 8 سال سن داره و هنوز بايد كودكي كنه
كاملا احساسات تو را در مورد نوزاد كوچكي كه در راه است درك ميكنم... گاهي آخر محبتي و گاهي حسادت باعث ميشه عكس العمل نشون
بدي
قشنگ مامان من كاملا دركت مي كنم،‌گاهي براي خودم هم باور اين كه چطور مي تونم عشقم را با موجود ديگري سهيم بشم مشكل است.
نگراني هايت براي مامان قابل تقدير است و برخوردهايت براي من كاملا توجيه پذير ولي نازنين مادر تو اين دنياي وانفسا حاضر جوابي پسنديده نيست.... انگ هاي مختلفي به تو عزيز دلم خواهند زد كه سزاوار آن نيستي
گاهي من خودم هم يادم ميره چند سالته دوست دارم بشينم و باهات درد دل كنم ( بگذريم كه بارها اين كار رو كردم) و آرزوي قلبي من اينه كه تا آخرش دوست هم باشيم تا مادر و دختر
تو داري خواهر بزرگ مي شي !‌اين لقبي است كه من هرگزتجربه اش نكرده ام... اصلا درك مفهوم خواهر برايم مشكل است چون اونو هم تجربه نكردم ولي مطمئنم كه تو حامي،‌دوست و هم دم اين موجود كوچولويي ميشي كه الان با شدت زياد داره تو شكم من لگد مي زنه و گويي تلاش داره جايش رو بزرگتر كنه و "خداي نكرده" زودتر از موعد بياد پيش ما
زندگي ما با اومدن اون خيلي فرق خواهد كرد ولي من با تو عهد مي كنم اين به معني كمتر شدن عشقي نيست كه در وجود من براي تو هست و خواهد بود
آرام بخواب مهربان مادر كه مطمئن هستم فردا و فرداهاي ديگر براي تو نويد آينده درخشاني را خواهد داشت
همونطور كه بارها بهت گفتم تو بهتريني
دوستت دارم
28 شهريور 1388 ساعت 11:17