۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

خسته ام... خیلی خسته


با خودم عهد کرده بودم تا حالم این طوریه ننویسم... چون تلخ خواهم نوشت
ولی امروز دیگه خیلی پر شدم و هیچ جایی برای تخلیه این همه احساس ( که اکثرشون) پر از نفرت و کینه است ندارم
خسته ام... خسته ام از بی کسی.. از تنهایی ... از نداشتن یاور
از این که هرگز نبودی... چه در زمان خوشی، چه زمانی که لازم بود باشی
از زمین خوردن و دوباره از نو شروع کردن خسته شدم
از همه بدتر از شنیدن سرزنش های مردم و دیدن او نگاه خاص تو چشماشون
آخه نامرد... شب عیده... من دو تا دختر گل دارم... باید الان جز شادی چیزی در وجودم پر نباشه؟
احساس مسئولیت خیلی چیزه خوبیه
نمی دونم... یه جای راه اشتباه رفتم.... اونم چه اشتباهی... این که الان قدم بعدی که بخوام بردارم درسته یا اشتباه قدم هام رو لرزون می کنه
تا کی مشکلات تو مال منه و مشکلات خودم هم باز مال خودمه!
کی می خوای چشم باز کنی و یه کم انصاف داشته باشی.... ببینی کی برات چی کار کرده.... بعد کورکورانه حرف های بی منطقت رو ادامه بدی
کی می فهمی ؟
فکر کنم هرگز... یا وقتی که دیگه خیلی دیر شده
متاسفم... برای خودم... برای تو... و برای "ما" یی که خیلی وقته وجود نداره
متاسفم!