۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

و امروز احساس خطر كردم

اون سر دنيا وقت دكتر داشتم... ترافيك و راه دور و معطلي و ترافيك برگشت

و اومدم خونه ديدم اقاي پدر جلوي تلويزيون لم داده... سلما ور دستش... سينك پر ظرف كثيف... كاراي سلما همه مونده... ظرف غذاشو مدرسه جا گذاشته... و آقاي پدر هم راحت مي گه يه بار بهش گفتم گفت كار ندارم

اي واي به حال مرگ عصباني بودم و هستم...از همه مهم تر اين نگراني رو ديگه حتما دارم كه من برم واسه زايمان به گمونم اين خونه نابود ميشه من برگشتم فكر كنم بايد 3 روز فقط ظرف بشورم... يه 20 روزي هم تاوان ول گشتن هاي سلما
آقا ما اگه نخواهيم بهشت زير پامون باشه با كي بايد مذاكره كنيم؟‌
من شخصا حاضرم بهشت رو با تمام حوري و پري هاش با آقاي شوهر شريك شم به شرطي كه اونم يه كم در امر "والد"‌بودن احساس مسئوليت كنه