۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

دیگه فایده ای نداره


گاهی از خودم می پرسم چرا ادامه میدم
زندگی مشترکم به بن بست رسیده... توش هیچ چیز مشترکی باقی نمونده جز وجود بچه ها
خدایا کمکم کن... باید تصمبم بگیرم... زود
دیگه بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم
یه جای راه اشتباه رفتم ... شاید همون قدم اول اشتباه بوده
ولی از یه چیز مطمئنم... هر جاش اشتباه بوده... یک لحظه... حتی یک ثانیه از این که 2 تا دختر گل دارم پشیمون نیستم
سلما ... ری را ... دوستتون دارم... متاسفم که اشتباه من تو زندگی ممکنه براتون گرون تموم بشه ولی تا توان دارم نمیذارم لطمه بخورید

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

یک فصل دیگه تو کتاب زندگیت تموم شد


مدتی بود که با خود می جنگیدم که به شیر دادن به تو ادامه بدم یا نه... بی خوابی های مداوم ، بهانه گیری های تو خصوصا وقتی من خیلی کار داشتم و دست تنهایی دائمی من دیگه کم کم صبرم رو به پایان رسونده بود!
دوستان نی نی سایتی از راه های مختلفی برای این کار استفاده کرده بودند و منم دل به دریا زدم و از روش چسب استفاده کردم
امروز 1 خرداد 1390 تو 4 روزه که دیگه شیر نمی خوری... نه این که هوس نمی کنی... هنوز میای سر می زنی مطمئن بشی هنوز "اوف" شده یا نه!!
به فصل دیگه تو کتاب زندگیت به پایان رسید! دیشب در کمال ناباوری ساعت نه و نیم به نق نق خواب افتادی... خوابیدی و تا صبح هم بیدار نشدی!!! این یک قدم مثبت بود چون احساس می کنم خواب درستی نداشته ای... صبح هم که بیدار شدی صبحانه مفصلی خوردی که اینم خیلی خوب بود!
سلما هم دیگه داره امتحان میده و بیشتر خونه است و با تو بازی می کنه ... خوش به حالتون که هم دیگه رو داری!! همیشه همین طور با هم دوست بمونین!

من هنوز آزرده روزگار هستم... خیلی به حرفها حساس شدم و این خیلی بده! حساسیت زیادی فقط برای خودم ناراحتی میاره! از طرفی سکوت بیش از حد هم خوب نیست! نتیجه اش همین مبشه!! که آدما وقتی جوابشون رو بدی دیگه دوستت ندارن!
تجدید نظر باید بکنم.... تو خیلی روابط... باید دوستای قدیمی رو دوباره پیدا کنم و باهاشون معاضرت کنم.. دوستی های جدید بو می دن!!! اه اه!! بدتر از بوی پوشک ری را!!!

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

خسته ام... خیلی خسته


با خودم عهد کرده بودم تا حالم این طوریه ننویسم... چون تلخ خواهم نوشت
ولی امروز دیگه خیلی پر شدم و هیچ جایی برای تخلیه این همه احساس ( که اکثرشون) پر از نفرت و کینه است ندارم
خسته ام... خسته ام از بی کسی.. از تنهایی ... از نداشتن یاور
از این که هرگز نبودی... چه در زمان خوشی، چه زمانی که لازم بود باشی
از زمین خوردن و دوباره از نو شروع کردن خسته شدم
از همه بدتر از شنیدن سرزنش های مردم و دیدن او نگاه خاص تو چشماشون
آخه نامرد... شب عیده... من دو تا دختر گل دارم... باید الان جز شادی چیزی در وجودم پر نباشه؟
احساس مسئولیت خیلی چیزه خوبیه
نمی دونم... یه جای راه اشتباه رفتم.... اونم چه اشتباهی... این که الان قدم بعدی که بخوام بردارم درسته یا اشتباه قدم هام رو لرزون می کنه
تا کی مشکلات تو مال منه و مشکلات خودم هم باز مال خودمه!
کی می خوای چشم باز کنی و یه کم انصاف داشته باشی.... ببینی کی برات چی کار کرده.... بعد کورکورانه حرف های بی منطقت رو ادامه بدی
کی می فهمی ؟
فکر کنم هرگز... یا وقتی که دیگه خیلی دیر شده
متاسفم... برای خودم... برای تو... و برای "ما" یی که خیلی وقته وجود نداره
متاسفم!