۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

دارم بزرگ ميشم

زيباي كوچكم


روزها به سرعت از پي هم مي گذرند و تو هر روز با كاري جديد منو شگفت زده ميكني
15 فروردين بالاخره غلت زدي و الان ديگه كلي ماهر شدي
امروز بي كمك براي مدتي نشستي و تازه وقتي هم ولو ميشي انقدر با ناز سرت رو مياري پايين كه من از شدت عشق ميخوام بچسبي به دلم
الان براي اولين بار تو خواب به پهلو شدي و با آرامش بسيار خوابيدي
همه اين روزا رو با حس غريبي سپري ميكنم... احساس ميكنم زمان خيلي تند تند داره ميگذره و من چيكار كنم وقتي ديگه نميتونم لذت اين لحظات شيرين رو تكرار كنم
كاش مي تونستم از لحظه لحظه بزرگ شدنت فريم فريم تو قلبم و مغزم حك كنم
ديگه مثل روزاي اول انگشتم رو سفت تو مشتت نميگيري و من از همين حالا دلم براي اين كارت تنگ شده
وقتي 1 نصف شب بيدار ميشي و با خوش اخلاقي مي ختدي نميتونم دعوات كنم كه دارم از خواب مي ميرم!!
وقتي با ولعي وصف ناپذير اون سوپ بي نمك بي مزه رو سر ميكشي ميخوام خودت رو سر بكشم!!!‌
نه... هر چقدر هم سعي كنم نمي تونم احساسم رو بنويسم
روزها ميتونم ساعت ها به قربون صدقه رفتن و حرف زدن با تو بگذرونم... كاش انقدر گرفتار نبودم
كاش ميتونستم از همه شيرين كاري هات عكس بگيرم
دلم ميخواد بتونم صداي خنده شيرينت رو جاودانه كنم
چيزي نميگدره كه ديگه با صداهاي مسخره من نخواهي خنديد
بزودي لذت راه رفتن رو تجربه ميكني و ميخواي افق هاي جديد رو كشف كني
واسه همينه كه الان دلم ميخواد هميشه به جيگرم بچسبونمت... بغلت كنم... بوت كنم... چرا كه ميدونم اين روزا زود تموم ميشه

زن زيرك من!‌دوستت دارم