۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

دختر قشنگم... تولدت مبارك

8 سال پيش بود... دردها شروع شده بود و من سرشار از احساساتي متفاوت... داشتم مادر ميشدم.... و نميدونستم اين كوچولوي شيطون تو دلم دختره يا پسر!‌

دردا ادامه پيدا كرد تا بالاخره ساعت ده و نيم شب 11 بهمن 1380 سلما كوچولوي من به دنيا اومد

الان اون دختر كوچولو بزرگ شده و پر است از آرزوهاي بزرگ...

از خدا ميخوام به من توان بده بتونم تك تك اون آرزوها رو براش به واقعيت تبديل كنم

عزيزم... تولدت مبارك

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

من و عاشقي هام




يك ساعت درد دل كردم همش پريد... اين تكنولوژي هم گاهي بد چيزيه!‌




خيلي بد سرما خوردم... همه بدنم درد ميكنه و از ديروز غروب تب هم به اين معادله اضافه شده. امير هم باز ديشب زد زير قولش و جاي ساعت ده و نيم ساعت دو و نيم اومد خونه... اين يعني من 1 نصف شب مجبور شدم سلما رو كه خواب بود تو خونه تنها بذارم و ري را رو تو اين سرما كول بكشم ببرم مامان رو برسونم خونه اش. نمي دونين چقدر اون لحظه احساس استيصال داشتم!!!




بگذريم... نوشته امروز رو شروع كردم تا بگم اين عاشقي بد درديه!!!‌ اومدن ري را يه انقلاب بزرگ تو روحيات من ايجاد كرده.... فاكتور "صبر"‌در من بسيار بالا رفته .... هر روز دلم ازعشق ميلرزه و خلاصه احساساتي رو تجربه ميكنم كه هرگز اونا رو نداشتم....




سلما داره با سرعت نور بزرگ ميشه،‌11 بهمن 8 ساله ميشه دختري كه بسيار بيشتر از 8 سال ميدونه و همين باعث ميشه گاهي اطرافيان از جمله خودم يادمون بره كه اون كودكي بيش نيست و عين آدم بزرگا ازش نبايد توقع داشته باشيم.




ري را خانوم قندي هم هر روز داره يه مهارت جديد كسب ميكنه و دوست داره همش باهاشون "پز" بده و دل ما رو ببره... از وقتي فهميده نشستن چقدر كار باحاليه ديگه دوست نداره به پشت بخوابه،‌ تا پشتش به زمين ميرسه نيم خيز ميشه كه بلند بشه... ديشب قشنگ رو مبل بغل دست من نشست و با قيافه اي بسيار جدي تلويزيون تماشا كرد...




هر روز بيشتر از روز قبل داره دستاشو كشف ميكنه و از كارايي كه باهاشون ميتونه بكنه لذت ميبره... از ديروز ميتونه همه چي رو با قدرت و مهارت تو دستش بگيره و خودش هم تعجب ميكنه




دلقك كوچولو نصف شب بلند ميشه و چنان لبخند ميزنه كه نميتوني بهش غر بزني... بهش هم كه ميگم : آخه نصف شبه ... تو خواب نداري؟ كركر مي خنده... جز اين كه محكم بغلش كنم و خدا رو به خاطر اين فرشته كوچولو شكر كنم كار ديگه اي هم ميشه كرد.




تازگي بهش ميگم "معجزه كوچك"‌ من... نميتونم توضيح بدم اومدنش چه آرامش دروني در من ايجاد كرده




از خدا ميخوام بهم اين قدرت و فرصت رو بده كه اول دوست خوبي براشون و بعد مادري نمونه باشم




دختراي گلم دوستتون دارم!‌